به گزارش سلامت نیوز به نقل از شرق، بامداد جمعه 23 خرداد بود که زندگی برای خانواده «زهرا» که نجمه صدایش میکردند مثل بسیاری از مردم ایران سیاه شد. چند ساعت قبلش همه چیز در برج اساتید سرو سعادتآباد برای همه ساکنین عادی بود.
مثل خانواده «بارانا اشراقی» کوچک که احتمالا همان پنجشنبه با دوچرخه صورتیاش در حیاط بازی کرده بود یا برای زهرای قصه ما که همراه خواهرش مریم و پدر و مادرش در تدارک میهمانی روز جمعه بودند. اما موشک نقطهزن اسرائیلی که آماده بود تا تنها یک نفر را بزند، جان ۲۴ نفر از اهالی مجتمع سرو را گرفت و بدن شرحهشرحه زنان و مردان و کودکان از لابهلای آوار و حتی خیابان پیدا شد.
پشت تلفن «مریم شمسبخش» صحبت میکند؛ خواهر شهید زهرا (نجمه). در تماس اول مریم در بیمارستان در حال تعویض گچ دستش است. در تماس دوم احتمالا در خانه یکی از اقوام است که طولانی صحبت میکنیم، از لحظه اصابت موشک وسط زندگی همهمان، از خوابی که دید و از نجمه، دخترک معصوم که قهرمان این داستان است، 35ساله و فارغالتحصیل مهندسی نرمافزار و فارغالتحصیل دانشگاه علم و فرهنگ، دختری مذهبی با دوستانی متکثر و افکاری روشن، آرام و همیشه خندان.
مریم خواهرش را اینگونه توصیف میکند: «نجمه همیشه میخندید. اصلا هیچوقت از کسی ناراحت نمیشد، از هر طیفی دوست داشت و با همه میساخت و این برای همه دوستانش عجیب بود. نجمه پنج سال از من بزرگتر بود اما بسیار نزدیک بودیم، بسیار سفر میرفتیم از سفر عتبات تا سفر به تمام نقاط دیدنی ایران؛ ما دلبسته هم بودیم».
مریم از روز حمله میگوید. پنجشنبهشب همه در تدارک میهمانی روز بعد بودند، میهمانی در آستانه عید غدیر. مریم میگوید که آن شب بسیار خوش و روشن بود. بعد وقت خواب میرسد و قصه تازه زندگی نجمه و خانوادهاش و همه ما آغاز میشود: «من دیرتر خوابیدم. حدود ساعت یک و نیم شب بود. قبلش رفتم از اتاق نجمه چیزی بردارم و نگاهش کردم که روی تخت خوابیده بود و بیرون آمدم و به سمت تختم رفتم».
آنها ۱۴ سال همسایه واحد روبهرویی خانواده شهید طهرانچی بودند. سوژه «محمدمهدی» بود، اما او تنها یکی از قربانیان بود. همسرش مژگان قراویری، بارانا و احسان اشراقی و نجمه شمس تنها چند نفر از ۲۰ شهید این مجتمع بودند. مریم میگوید: «حدود ساعت یک و نیم خوابیدم و صحنه بعدی زیر آوار است. همان لحظه که زیر آوار میرفتم خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم دستم اشتباهی به کمد میخورد و کمد رویم میافتد و این همه آواری بود که روی سرم ریخته بود، هنوز در خواب و بیداری بودم که صدای انفجار دیگری هوشیارم کرد و آوار باز هم رویم ریخت».
هر دویمان پشت خط تلفن اندازه چند ثانیه سکوت میکنیم. احتمالا مریم به نفسهای به شماره افتادهاش فکر میکند و من به آوار روی نجمه: «نفسهایم به شماره افتاده بود، زیر آوار فکر میکردم زلزله آمده است. ما طبقه ششم از یک ساختمان ۱۳ طبقه زندگی میکردیم و تصورم این بود که کل ساختمان رویم افتاده است.
یک جایی به قدری فشار حس کردم که شروع کردم به فریادزدن، هرچه دهانم را باز میکردم خاک بیشتری در دهانم میرفت. فکر میکردم هیچکس زنده نیست. بعد صدایی از دور آمد که میگفت: مریم دارم میام. صدای بابا بود. بابا میگفت داد بزن تا پیدایت کنم».
بابا مریم را پیدا میکند و میگوید به دنبال نجمه و مادر بگردیم. مریم هنوز در فکر زلزله از جا بلند میشود و بیخیال پای ورمکرده و دستان خونیاش میشود: «دیگر پنجرهای برای دیدن بیرون نبود. اصلا خانهای نبود. من از بین دیوارهای ریخته ساختمان اوپال را دیدم که درخشان روبهرویم قد علم کرده و با خودم گفتم چقدر اوپال را خوب ساختهاند که این زلزله حتی یک خط به ساختمانش نینداخته است.
بعد سرم را گرداندم و دیدم ساختمانهای دیگر هم سالماند. به پدرم گفتم: «بابا... زلزله بود دیگه؟». پدر به مریم میگوید که دخترجان جنگ به خانه آمده و موشکهای «نمادین» اسرائیل به قلب خانه اصابت کرده: «از اتاق که بیرون آمدم به سمت اتاق پدر و مادرم رفتیم که در مسیر اتاق من بودند و از دور صدای مادرم را شنیدیم. پدرم او را از زیر آوار بیرون کشید.
بعد به سمت اتاق نجمه رفتیم. تصویر هولناک بود. یعنی چیزی وجود نداشت. اتاق نجمه و آشپزخانه کنار هم بودند و حالا دیگر یکی شده بودند. همه با هم شروع به صداکردن نجمه کردیم. همه چیز را اینطرف و آنطرف میکردیم تا تختش را پیدا کنیم. فکر میکردم نجمه زیر آوار خواب است». مریم راست میگوید؛ نجمه خوابیده بود.
هر طبقه از ساختمان ۱۳طبقهای سرو سعادتآباد چهار واحد بود و در هر طبقه دو واحد روبهروی هم قرار داشتند. خانه خانواده شمس و خانواده طهرانچی دیوار به دیوارِ هم و فاصله خانهها فقط یک دیوار بود. بین اتاق نجمه و خانه شهدای طهرانچی نیز فقط یک دیوار فاصله داشته است.
اتاقهای مریم و پدر و مادرش پشت سرویس بهداشتی و حمام قرار داشت. مریم میگوید: «احتمالا سرویس بهداشتی موج انفجار را گرفته اما حائلی برای نجات نجمه وجود نداشته و نجمه را از خانه به بیرون پرتاب کرده است. خانه هنوز در آتش میسوخت و نیروهای امدادی هم نرسیده بودند. ما فکر میکردیم خانه ما کاملا تخریب شده و اصلا احتمال سالمبودن پلهها را نمیدادیم. من صدای همهمه مردم را از بیرون میشنیدم. خانه ما پلههای اضطراری هم داشت ولی اصلا نمیدانستم این پلهها سالم هستند. به سمت همهمه فریاد میزدم که ما زندهایم، به کمک ما بیایید. پدر و مادرم هم در بین خرابهای که تا چند ساعت پیش خانه ما بود به دنبال جگرگوشهشان میگشتند.
زمان طولانی گذشت و من صدای یک نفر را شنیدم که میگفت: «داد بزن پیدایت کنم. من به سمت صدا رفتم و آنها پیدایمان کردند و دیدم راهپله هنوز سالم است. چون آسیب دیده بودم و پایم درد میکرد، من را زودتر از ساختمان خارج کردند. کوچه قیامت از خانوادههای نگران بود. کمکم هوا روشن شده بود که آتشنشانی رسید. من فریاد میزدم: «نجمه خواهرم آنجاست». مادرم را حدود ساعت شش راضی کردند پایین بیاید ولی پدرم هنوز بالا بود».
همین ساعتها موقع رسیدن خبر است. اینجا صدای مریم آرام میشود و توضیح میدهد که کنار خانه گاراژ و یک زمین بسیار بزرگی بود که اهالی گاراژ خبر داده بودند جسدی را پیدا کردهاند. برج اساتید سرو خانهای دوبر بود. یک طرف آن به خیابان شهید گراوندی و طرف دیگرش به ادامه فرحزادی میخورد. پیکر نجمه در خیابان گراوندی و خانواده شهید طهرانچی در خیابان فرحزادی پیدا میشوند: «من از چیزی خبر نداشتم و تنها شنیدم که باید گشت را متوقف کنند. داخل آمبولانس بودم و خاله و شوهرخالهام هم آمده بودند. دخترخالهام در آمبولانس پیش من نشسته بود که تلفنش زنگ زد. گفت پدرش میگوید باید سریع به جایی برویم. من و خاله و مامان و دخترخالهام سوار ماشین شوهرخالهام شدیم و پدرم هم آمد و سوار شد و گفت: همین الان به من تسلیت گفتند. نجمه دیگر نیست». نجمه را به معراج شهدا میبرند و عمویش برای تأیید هویت پیشقدم میشود. دختر جوان لباس سپید خانه ابدی را بر تن و در کنار نام عزیزش واژه «شهید» جا خوش میکند. مریم میگوید: «ما چند رنج توأمان را با خودمان حمل میکنیم؛ رنج از دست دادن خانه و زندگی. رنج زیر آوار ماندن و رنج از دست دادن عزیزمان. تحمل همه اینها برای ما خیلی زیاد است. من این روزها به مادرم میگویم دیگر هیچوقت هیچ چیز مثل قبل نمیشود. دیگر زندگی ما بدون نجمه هیچوقت مثل قبل نمیشود».
از مریم میپرسم الان کجا زندگی میکنید و او پاسخ میدهد: «تقریبا هیچکجا. جایی برای زندگی نداریم. مدتی خانه خالهام بودیم، بعد رفتیم شهرستان و الان برگشتیم خانه خاله. اما چیزی برای ما عوض نمیشود». مریم میگوید تقریبا هر روز بارانا را میدیده و حداقل سه کودک در ساختمان اساتید سرو جان خود را از دست دادهاند. آنها ۱۴ سال بود که در این خانه زندگی میکردند. خانههایی که وزارت علوم اقدام به ساختش کرد و بعد به مالکان شخصی فروخت: «جز برج ما خانه کناری هم کامل تخلیه شده، چون در معرض خطر انفجار لولههای گاز و تخریب قرار داشت».
مریم از نجمه صحبت میکند، از دختری شاد که هیچ جمعی با او به مشکل نمیخورد، از آرامشی که دیگر به خانه آنها بر نمیگردد و از رنج زیر آوار ماندن، از مصیبت از دست دادن دختری شبیه به نجمه ما که نمیتوانند نبودنش را تحمل کنند. پیش از قطع تلفن به مریم میگویم که دیگر هیچکداممان شبیه قبل نمیشویم. چیزی در ما از دست رفته است و آن پیکرهای عزیز جوانی بود که روی دست و در پرچم پیچیده شده بودند، آنها جگرگوشه ایران بودند. مثل بارانا، مثل محسن و مثل نجمه. ایوای از نجمه.
نظر شما